هر روز به این فکرم که قبلا هم مثل حالا اینقدر زود می گذشت یانه، یه نظر خودم که گذر زمان الان نسب به قبلنا دور چند برابری به خودش گرفته... اصلا انگار یکی داره دنبالش میکنه!
یا اینکه آدم هرچی بزرگتر میشه وقتش هم زودتر میگذره... حالا هر چی...
قدیما وقتی رمضون میومد نزدیک غروب می رفتیم مسجد. هنوز بچه بودیم و شاید روزه هم نبودیم، اما سر اون سفره 10 متری می نشستیم و حاجی عبدل میومد و جلو هر کدوممون یه مشت خرما که ارده روش ریحته بود میذاشت، مردم هم دست بچه هاشون هر کدوم یه سینی نون و یا شیرینی می فرستادن مسجد. اگه نون کم بود بعضی مواقع نونا رو برا بچه ها نصف میکردن و میذاشتن جلوشون. کسی از بچه ها به چیزی دست نمیزد تا اذون میگفت. با شروع اذون همراه بقیه که روزه بودن شروع میکردیم به خوردن. گاهی وقتا هم اونقدر انواع خوراکی میاوردن مسجد که دیگه هر کدوم از بچه ها اضافی اون خوراکیا رو با خودشون می بردن خونه.
سفره بزرگترا جدا بود و دور هم می نشستن و افطاری میخوردن...
زودتر از همه حاجی ابراهیم ( ملا) بلند میشد ، دست و صورتشو می شست و میرفت داخل، پشت سرش بقیه هم بلند می شدن و میرفتن تا نماز مغرب رو اقامه کنن.
دیگه تو صف نماز اون شلوغی سر صف افطاری نبود. خیلی از بچه ها خوراکی هاشون رو که میخوردن با اضافی هاش راهی خونه می شدن.!!!
یکی از بچه ها همیشه مسئول تمیز و جمع کردن سفره بود، اون کسی نبود جز عبدالله نوه حاجی عبدل ، که الان هم یکی از دوستان خوب ما و از مردان نیک روزگاره!
خلاصه همه بچه های محله به جای اینکه سر سفره افطاری تو خونه بشینن و انواع غذا و شیرینی ها رو با خانواده بخورن، اون خرما ارده ای و اون نصف نون مهیاوه ای رو ترجیح میدادن و هر جا بودن برا افطاری خودشونو می رسوندن مسجد.
ما چون بچه بودیم هنوز یا اصلا روزه نمیگرفتیم و یا هم کله گنجشکی، خیلی که تحمل میکردیم تا برگشتن از مدرسه بود. به محض رسیدن به خونه سر قابلمه غذا میرفتیم و تا جایی که جا داشت نوش جان میکردیم.
اینا شاید برگرده به نزدیکای بیست سال قبل، اما مثل دیروز تو ذهنم مونده و هر سال رمضون یاد اون روزا می افتم.
رمضون امسال هم تا امروز که 13 روزشو گذروندیم مثل برق و باد اومد و تا چشامونو باز کنیم میرسیم به 30 و عید فطر و بعدش به فکر این که تا رمضون دیگه فرصت داریم یا نه؟
یه فرقی که داشت این رمضون، شروعش با غروب یه مادربزرگی همراه بود که نه تنها برا خانواده اش عزیز بود، بلکه مادر قرآنی و عزیز همه دهتلی ها بود، اکثر بزرگترا و پدر و مادرای ما و خود ما خوندن قرآن رو پیش ملا کلثوم یاد گرفتیم. آره! ملا کلثوم که شاید همه عمر و جوونیش رو صرف تعلیم قرآن به دیگران کرده بود روز جمعه روز قبل از اول رمضان، پس از سالها مریضی و درد و رنج بسیار، همزمان با صدای اذان نماز جمعه چشم از این جهان بربست و شامگاه شب اول رمضان به خاک سپرده شد.
روحش شاد...
کوله بارت بربند
شاید این چند سحر فرصت آخر باشد!
که به مقصد برسیم
بشناسیم خدا
و بفهمیم که یک عمر چه غافل بودیم
می شود آسان رفت
می شود کاری کرد که،
رضا باشد او...
ای سبکبال!
در این راه شگرف
در دعای سحرت
در مناجات خدایی شدنت
هرگز از یاد مبر!
من جا مانده بسی محتاجم...!
خواهر عزیز و فعال (دخت کنگ) چندی پیش ایده ی بسیار جالبی مطرح کرده و ضمن نوشتن تغییر و تحولات و آرزوهای پیش رویشان در زندگی شخصی از دوستان دیگر نیز دعوت بعمل آوردند که چند خطی همانند ایشان از زندگی شخصیشان بنگارند.
بنگری عزیز نیز که توسط دخت کنگ دعوت شده بود پس از اجابت و نگارش دوستان دیگری را دعوت نمودند که بنده حقیر نیز یکی از مدعوین ایشان بودم. ضمن تشکر از ایشان به خاطر لطف وافرشان نسبت به حقیر و پوزش بدلیل اینکه کمی دیر دعوتشان را اجابت می کنم چند خطی از تغییرات و تحولات زندگی ام طی سال گذشته و همچنین برنامه های پیش روی خود را می نگارم.
خوشبختانه سال ۸۷ سال نسبتا خوبی نسبت به سال های اخیر برای من بود هر چند می توانست بهتر نیز باشد.
کمی از تنبلی خود کاستم و با تشویق های دوستی عزیز پس از ۷ سال دوباره لای کتاب های درسی را باز کردم و توانستم طلسم را بشکنم و پس از اخذ مدرک دیپلم وارد دانشگاه شوم و در رشته مورد علاقه خود ( نرم افزار کامپیوتر) تحصیل کنم.
تهران از همه لحاظ برای تحصیل عالی است. اما بدلیل مشکل خوابگاه و مشکلات عدیده دیگر تنها دو ماه را توانستم در پایتخت تحصیل کنم و از امکانات آنجا استفاده ببرم. پس از دو ماه و پایان یافتن ترم اول بالاجبار انتقالی گرفته و پس از ناکامی در ثبت نام در دانشگاه بندر راهی بندر لنگه شدم و در آنجا ثبت نام نمودم.
اکنون می توان گفت دانشجوی بندرلنگه هستم هر چند بیشتر کلاس ها را دور زده ام تا بحال...!
همچنین یک ماه است که درگیر گرفتن مجوز آموزشگاه کامپیوتر هستم و در حال حاضر در انتظار نتیجه کمیسیون اداره کل سازمان فنی و حرفه ای...!
اهداف پیش رو :
۱ - اخذ مجوز آموزشگاه و سعی در راه اندازی و آموزش ...
۲- سعی در جهت اینکه فردی مفید برای خانواده و جامعه باشم
۳- توجه بیشتر به امورات دینی و اخروی
۴- ساده باشم چه در باجه یک بانک. چه در زیر درخت...
پ.ن : چون مدت زیادی از این بحث می گذرد اکثر دوستان بحث مربوطه را نوشته اند و دیگر نیازی به دعوت من نیست.
تقریبا یک سال و دو ما قبل توسط دوست عزیزم (چوک لنگه) به یک بازی وبلاگی تحت عنوان بازی (یلدا) دعوت شدم که باید در آن چند مورد از خصوصیات اخلاقی و رفتاری خودم را می نوشتم.
اکنون بار دیگر توسط خواهر محترم سرکار خانم فریده قاسمی ( دخت کنگ) به بازی دیگر دعوت شده ام با این شرح که باید هفت مورد از آهنگ ها و ترانه های مورد علاقه خودم را بنویسم، و از هفت نفر دیگر از دوستان نیز دعوت کنم که در این بازی شرکت کنند.
هر کس نسبت به شرایط روحی و خصوصیات اخلاقی خود طرفدار سبک و گونه های خاصی از موسیقی است که شاید بعضا این موزیک ها در شرایط خاص حکم آرامبخش را ایفا کند.
اما برای شروع بازی باید بگویم که من صدای خوانندگانی چون معین، فرامرز اصلانی، سیاوش قمیشی، فرهاد، محمد نوری، ایرج بسطامی، محمد اصفهانی، علیرضا افتخاری، حبیب و همچنین دو هنرمند عزیز مرحوم رامی ( ابراهیم منصفی) و مرحوم ناصر عبدالهی را بر دیگر خوانندگان ترجیح می دهم. پس از بین ترانه های این خوانندگان خوش صدا که همه ترانه هایشان به نوعی زیبا و با مفهوم هستند هفت ترانه که انتخاب کردنش نیز کار آسانی نیست را می نویسم انشاء الله که دوستان بی سلیقگی بنده را بر حقیر ببخشایند.
معین : شبای رفتن تو ...
فرامرز اصلانی : اگه یه روز بری سفر...
سیاوش قمیشی : میلاد ... ( آلبوم نقاب)
ایرج بسطامی : گل پونه ها ...
حبیب : من مرد تنهای شبم ...
محمد اصفهانی : شب آفتابی ...
ابراهیم منصفی : موا برم تنها بشم ...
پ. ن : حیفم آمد که از آهنگ بسیار زیبا و خاطره انگیز وصال با صدای خواننده عزیز بستکی ( عبدالله یونس ) چیزی نگویم.
عذر بدتر از گناه : بدلیل اینکه فکر می کنم اغلب دوستان درگیر حال و هوای انتخابات مجلس هستند بهتر دونستم که از کسی دعوت نکنم تا باعث اختلال در انتخابات نشوم!!!
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را در تمام آن منطقه دارد . جمعیت زیادی جمع شدند .
قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشهای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیدهاند.
مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت .
ناگهان پیرمردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست .
مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام میتپید اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکههایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشههایی دندانه دندانه در آن دیده میشد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکهای آن را پر نکرده بود.
مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود میگفتند که چطور او ادعا میکند که زیباترین قلب را دارد؟
مرد جوان به پیرمرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی میکنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن ؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .
پیر مرد گفت : درست است . قلب تو سالم به نظر میرسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمیکنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او دادهام، من بخشی از قلبم را جدا کردهام و به او بخشیدهام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکهی بخشیده شده قرار دادهام؛ اما چون این دو عین هم نبودهاند گوشههایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیدهام اما آنها چیزی از قلبشان را به من ندادهاند، اینها همین شیارهای عمیق هستند . گرچه دردآور هستند اما یادآور عشقی هستند که داشتهام . امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعهای که من در انتظارش بودهام پرکنند، پس حالا میبینی که زیبایی واقعی چیست ؟
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونههایش سرازیر میشد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعهای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشهای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود
زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود .
ازبخشیدن محبت به دیگران دریغ نکنیم، چرا که ممکن است فردا دیـــرباشد...
پ.ن : شاید دیگر حرف دل باشد و بس!
پ ن(۲) : چون قبل در : www.dehtal.com
من هم اعتراف میکنم
مدتی است که یک بازی در بین وبلاگ نویسان رواج یافته به نام بازی یلدا. در این بازی یک وبلاگ نویس که از جانب کسی دیگر به این بازی دعوت شده باید پنج نکته از خصوصیات شخصی خودش را که دیگران از آن بی خبرند عنوان کند و در آخر نیز باید پنج نفر دیگر را به این بازی دعوت کند.این بازی در بین وبلاگ های هرمزگانی ها توسط سیاورشن شروع و در ادامه بنده نیز تو سط دوست عزیز م آقای نوید صالحی از وبلاگ لنگه به این بازی دعوت شده ام.
من عاشقم.
(البته عاشق خانواده و شهرم) و دوری از آنها خیلی سخته برام.
من یه دوست خیلی صمیمی دارم. (اسمش کامپیوتره)
روزانه حدود 15 ساعت رو باهمدیگه هستیم. و از این15 ساعت روزی حدود 4 ساعت را صرف اینترنت می کنم.
راحت گریه میکنم.
من بادیدن صحنه های غم انگیز و عاطفی خیلی زود احساساتی میشوم و گریه می کنم. این صحنه ها میتوانند از خدا حافظی از یک دوست صمیمی و یا صحنه هایی از یک فیلم باشد.
اهل مطالعه هستم.
خیلی دوست دارم قبل از خواب مطالعه کنم.بیشتر کتب شعرای سنتی و بومی و تا حدود زیادی مجلات را مطالعه میکنم.
از سه چیز بسیار متنفرم.
دود سیگار- مردبیکار- تقلید از دیگران
و در اینجا اگر افتخار بدهند دوستان عزیزم وبلاگهای کوخرد/خبرنگار/دختر رویدری/(کس دیگه ای به نظرم نمی رسه. دوستان به بزرگی خودشون ببخشن) را به این بازی دعوت میکنم .